ایا فکر میکنید من رو میشناسید؟
توی این مدتی که وبلاگم رو دنبال میکردید چیا ازم فهمیدید؟
من خیلی کنجکاوم که بدونم نظرتون راجبم چیه..
پ.ن: همه جواب بدید حتی اگه فردا و یا پسفردا متنم رو دیدید.
پ.ن۲: نظرات این مطلب کاملا بازه و نیاز به تایید نیست.
اینم از خزعبلات تنهایی و اتاق تاریک و خلوت جولای هست که همه رفتن احتمالا...
به خودم مفتخرم که خیلی وقته ندیدمت...
چیزی رو هم از دست ندادم واقعا...
زندگی اونقدر برام اتفاق نو آورده که نیازی ندارم به چیز جدیدی...
اما کنجکاوم که بدونم تو چه طوری و چه طور بودی توی این ایام؟
با چشمای خیره دنبال جوابم گاهی...ناخودآگاه...
این جمله منتسب به فروید است .
خیلی مواقع دوست دارم بنویسم ولی نمی دانم چه بنویسم. انگار محتوا که نباشد حس و حال نوشتن هم نیست . به خصوص در وبلاگ که دیده هم می شود و نباید پرت و پلا نوشت!
و همین باعث ننوشتن می شود. و اکثر مواقع آدم را منصرف می کند. در حالی که از این اصل غافلیم که نوشتن ، پرنده ذهن را از قفس رها می کند و وقتی ارتفاع گرفت ، تازه متوجه خیلی از زوایای پنهان می شود . تازه میبند . نقشه راه را می شناسد . و به آنجا که می خواهد می رود...
ادامه مطلب
دختره اومده سر فلان قضیه نصیحتم کنه، که برم علت انگیزههای درونیمو پیدا کنم، و حالا وسط حرفاش میگه: من به دراگ خیلی علاقه دارم. کنجکاوم دربارش. یه دفعه به رفیقم که پسر هم هست، گفتم و با تعجب زل زد تو چشمم و منو نهی کرد که اصلاً سمتش نرم و فلان...این دختره خیلی هم با من رودروایسی داره... یه زمانی رو من کراش داشته و اینا...من کاری به دراگش ندارم. همه چی به کنار.چه لزومی داره که با تأکید بگی که رفیقت پسره؟ :))آقا، من خودم هم داغونم. منم معصوم نیستم. م
دیدمش چون سارا بهرامی را دوست دارم ولی بازیش یک سوم ابتدایی فیلم، بد بود. لوس بازی اصلا بهش نمی آید! بازیش خیلی مصنوعی بود.
دوم اینکه این همه که روی عشقشان مانور داده شد، من عمقی درش ندیدم. اصلا عشقی ندیدم.
سوم اینکه آیا می دانستید این فیلم اقتباسی از یکی از داستانهای جومپا لاهیری در مترجم دردهاست! همان داستانی که کنجکاوم کرد یک رمان از لاهیری بخوانم. بعد از خواندن نقد زومجی متوجه این اقتباس شدم. داستان زوجی است که از هم فاصله گرفته اند.
در کل ف
استاد به امیرحسین که قبلا دانشجوی همینجا بود و برای تعطیلات برگشتهبود ایران اشارهکرد و گفت: این یه ایده میزد، بعد میرفت دیگه یه مدت پیداش نمیشد. بعد از یه مدت میومد، میگفت «عه، تو این فاصله اینو یکی دیگه نوشت و مقاله کرد!» الکی الکی ایدهش از دست میرفت. همهتون همینید. موقع رفتنتون که میشه، دیگه فقط به فکر رفتنید. همه چیو ول میکنید.
«...همهتون همینید.موقع رفتنتون که میشه...» چقدر غمانگیز بود.
+بیربط: دوست عزیز با اندروید
الان که میخواستم یچی بنویسم متوجه شدم کامنت دونی یه تغییرایی کرده. یچی مثل این ایموجی. و یسری تغییرات دیگه که نمیدونم از بیانه یا مرورگر من. چون قسمت مرورگر عکساهم تغییر کرده.
همش دستکاریشون میکنم و کنجکاوم بدونم اینایی که اومدن تو کادر نوشتنم چی هستن آخه ولی درکل باحالتر شده
دیدمش چون سارا بهرامی را دوست دارم ولی بازیش یک سوم ابتدایی فیلم، بد بود. لوس بازی اصلا بهش نمی آید! بازیش خیلی مصنوعی بود.
دوم اینکه این همه که روی عشقشان مانور داده شد، من عمقی درش ندیدم. اصلا عشقی ندیدم.
سوم اینکه آیا می دانستید این فیلم اقتباسی از یکی از داستانهای جومپا لاهیری در مترجم دردهاست! همان داستانی که کنجکاوم کرد یک رمان از لاهیری بخوانم. بعد از خواندن نقد زومجی متوجه این اقتباس شدم. داستان زوجی است که از هم فاصله گرفته اند.
در کل ف
همیشه تصورم این بود که ویروسها، جز بیماری و دردسر چیزی برای ما ندارند. با این حساب، طبیعی است که وقتی مشغول مطالعۀ روشهای مختلف بازاریابی بودم و با نوع ویروسی بازاریابی آشنا شدم،
بلافاصله این سوال برایم مطرح شد که بازاریابی ویروسی یا وایرال مارکتینگ (Viral Marketing) چیست و واقعا یک ویروس چه ارتباطی با بازاریابی میتواند داشته باشد
اسم بازاریابی ویروسی خیلی کنجکاوم کرده بود و انگیزهام قوی شد تا بخواهم بیشتر در مورد بازاریابی ویروسی بخو
یادتونه یه مدت پیش نامه ای به گذشته نوشتیم؟ :دی اینجا آینده نقش اول فیلم با ماشین زمانی که اختراع شده میاد به گذشته تا جلوی خودشو بگیره که با کیم شین ازدواج نکنه. از این ور باعث می شه که یه مثلث عشقی به وجود بیاد که واقعا دلم برا هر دو مرد در تمام مدت فیلم کباب بود :( و این دخالت تو گذشته زندگی چند نفر رو تغییر میده.
کلا تا چهار پنج قسمت اول هم حواسم پرت تشابه دو تا بازیگر مرد سریال بود. همش فکر می کردم یه نفرن؛ خل شدم می دونم o_0
اون مساله ای که اوا
میدونم گفتم منطق رو شروع میکنم اما گفتم بزار تا اخر فروردین یه رمان کلاسیک هم بخونم حالا که دارمش و به خودم لذت خوندنشو جایزه بدم حالا که دختر خوبی بودمو کار کردم و کتاب خوندم این مدت. و این رمان هم چیزی نیست جز جنایت و مکافات ، نوشتهٔ فیودور داستایفسکی ، ترجمة احد علیقلیان ، نشر مرکز. خب این میشه سومین کتابی که از داستایفسکی قراره بخونم تقریبا میشه گفت باهاش آشنا هستم اما هیچ ایده ای ندارم راجع به این کتاب که راجع به چی هست و چجوری. هرچند که ن
بسم رب الرفیق_ اول راهنمایی! زمانی بود که خوره کتاب بودم. شب ها اگر کتاب نمیخوندم خوابم نمیبرد. مدرسه شهید رجایی میرفتم و مرتب از کتابخونه کتاب می گرفتم. یادمه یه روز یه کتاب گرفتم که وقتی بازش کردم، یکی با خودکار نوشته بود: «با اختلاف، بدترین کتاب دنیا»! همین کنجکاوم کرد که چند صفحه ایش رو بخونم و وخامت اوضاع رو بسنجم! چند صفحه ایش رو که خوندم دیدم همچین بیراه نگفته و میشه فقط «با اختلاف»ش رو برداشت!نمیدونم کتاب دیگه ای نداشتم یا امکان برگردو
پناه بر خدا. من واقعاً در انزوا فرورفتهام. یا یهتر بگوییم: انزوا در من فرورفتهست. در سه هفتهی اخیر با دو نفر مکالمه داشتهام. منظورم از مکالمه اینست که لااقل یکربع بنشینید و با یک نفر خبچهخبروار از روزهای اخیرتان و زندگی گفتوگو کنید. آن دو نفر هم خودشان زورم کردند که صحبت کنیم. وگرنه من حرفی نمیزدم.
آخرین بار که در زمینهی ارتباطاتم چنین احساسی داشتهام به سه سال پیش برمیگردد. نهایتاً ارتباطم را با نزدیکترین دوستان آن زمان
این مطلب یه مشت دیدگاه خودمه :/ و هیچ بار علمی نداره :)) گفتم بگم :))
دوست داشتم یه چیزایی رو به اشتراک بشه گذاشت ... ولی نمی شه نه اینکه نخوای :))
من اگر دارم به یه چیزی نگاه می کنم, چیزی که واقعا دارم بهش نگاه می کنم چیزی نیست که جلومه, چیزیه که برام قابل درکه , چیزیه که برام بولده توی این چیزی که جلومه :))
و حتی اگر عکس هم بگیرم از این چیزی که جلومه , فقط یه نفر که همون دید من و ذهنیت من رو داره دقیقا همون چیزیو می بینه که منم می بینم :))
و خب , دوست دارم ب
راسته میگن اگر به فکر کسی نباشی اما خوابشو ببینی یعنی اون تو فکرته؟؟؟
از لحاظ درس دارم خوب پیش میرم تقریبا ولی اینکه روز ب روز ناامید تر میشم نسبت ب اینکه قبول بشم رو درک نمیکنم :(
خیلی میترسم ... خیلی زیاد ... خیلی خیلی خیلی زیاد ...
تهران برف میاد .... زنگ زده بهم میگه فاطمههه اگه بدونی اینجا چه خبره بفهمی بدون اینکه اینبار من بیام دنبالت خودت میای:/ بیشعوره :(
برام هی فیلم میگیره میفرسته میگه جام کنارش خالیه:/
اصا چرا نباید سرکار باشه الان !! و ب جا
معشوق پاییزی من، سلام!
حال که این نامه را میخوانی هوای کلبه به شدت سرد است، شعلههای شومینه در تکاپوی گرم و روشن کردن فضای تاریک خانه هستند؛ پاهایم را به بخاری نزدیک کرده و لحاف زرشکیام را به دور خود پیچیدهام، چایِ دم کرده در قوری گلریزم را در دست گرفته و زوزهی گرگهای آواره در کوههای شمالی را میشنوم؛ برف سنگین دیشب احتمالا راه را بر آنها بسته است!
دیروز که از فروشگاه عمانوئل بستههای گوشت اردک را به خانه میآوردم مثل همیش
باور کنید نمیخواهم خزعبل ببافم. فقط دوست دارم حرف بزنم، و کسی گوش کند، حرف واقعی - نه صفر و یک- و گوش واقعی - نه سلول و ماهیچه و غضروف- حالا که میخواهم حرف بزنم، و شما گوش دهید ( چهقدر فعلهام حال به هم زنند) باید از چه بگویم؟ لعنت به این پارادوکسِ تاخیر در بالا آوردن کلمات وقتی شهوتِ حرف زدن داری.
همین الان یک کتاب خیلی خوب را تمام کردهام. خیلی خوب یعنی چیزی فرای تعریفِ خیلی خوب بودنش. ولی حالا به شما چه؟ مگر شما هم ۶۰۰ صفحه را خواندهاید
میخوام بعد از مدتها باز مقالهٔ سکوت دیدن رو بخونم اگه بتونم امشب تا صبح. برای خوندنش حتی برای چندمین بار ذوق دارم که قراره بهتر بفهممش و یاداوری میشه برام و فکر میکنم راه رو نشونم میده. بقیه کارام هم مونده این چند روز اخر مرور گذاشتم واسه ۵۰۴ و فرانسوی و حالا کارای دیگه که جلو باید برده بشن بماند. چند روز تنبلی کردم باید اخر ماه رو یه جمع بندی خوب داشته باشم. به خصوص توی زبان. دقیقا باید زمان کار کردن روی زبان و خوندن کتاب رو مساوی بزارم جفتش ن
باور کنید نمیخواهم خزعبل ببافم. فقط دوست دارم حرف بزنم، و کسی گوش کند، حرف واقعی - نه صفر و یک- و گوش واقعی - نه سلول و ماهیچه و غضروف- حالا که میخواهم حرف بزنم، و شما گوش دهید ( چهقدر فعلهام حال به هم زنند) باید از چه بگویم؟ لعنت به این پارادوکسِ تاخیر در بالا آوردن کلمات وقتی شهوتِ حرف زدن داری.
همین الان یک کتاب خیلی خوب را تمام کردهام. خیلی خوب یعنی چیزی فرای تعریفِ خیلی خوب بودنش. ولی حالا به شما چه؟ مگر شما هم ۶۰۰ صفحه را خواندهاید ک
باور کنید نمیخواهم خزعبل ببافم. فقط دوست دارم حرف بزنم، و کسی گوش کند، حرف واقعی - نه صفر و یک- و گوش واقعی - نه سلول و ماهیچه و غضروف- حالا که میخواهم حرف بزنم، و شما گوش دهید ( چهقدر فعلهام حال به هم زنند) باید از چه بگویم؟ لعنت به این پارادوکسِ تاخیر در بالا آوردن کلمات وقتی شهوتِ حرف زدن داری.
همین الان یک کتاب خیلی خوب را تمام کردهام. خیلی خوب یعنی چیزی فرای تعریفِ خیلی خوب بودنش. ولی حالا به شما چه؟ مگر شما هم ۶۰۰ صفحه را خواندهاید ک
ساعت هشت خوابیدم تا ساعت ده. حالم بهتر شد. بعضی وقتا انگار باید فقط خوابید تا فراموش کنی. همیشه در مورد من خواب جواب داده :دی یجوری انگار ناراحتیت یادت بره. و وقتی بیدار میشی انگار نه انگار. شتر دیدی ندیدی :دی. تا شب زبان میخونمو کتاب ما بینشم اگه میلم کشید کارای دیگه. فکر میکنم باید یه کم با خودم راه بیام. اما این به این معنی نیست تو کارم سخت گیر نباشم. دلم میخواد خودمو غرق کنم توی کتاب زبان عکس و... یجوری که یادم بره. اصلا مگه دنیا چند روزه. بیخیا
حالا من هی میخوام مثل پیرزنا از خاطرات درخشانم نگم نمیذاری که :دی
بگذریم از خاطرات. ما امروز برمیگردیم تهران. به محض این که فهمیدیم مها دانشگاش تشکیل نمیشه بلیطمون رو عوض کردیم. هیچ حسی ندارم. حتی نگران نیستم ممکن تو اتوبوس کرونا رو بگیرم با این حال به نظر جدی میاد یاد کتاب سانتاگ افتام بیماری به مثابه استعاره. الان شده مثل زمانی که طاعون سل و این چیزا اومده بود و درمان نداشت و همه ازشون میترسیدن. تجربه جالبیه. جالب از نظر این که انگار وضع او
پارسال همین بهار بود که چمدانم را کنار اتاق گذاشتم و شروع کردم به تمیز کردن اتاق، بالکن، آشپزخانه سوئیت و همه جا را جارو کشیدم. فقط من بودم و زینب.
نصف بالکن را من شستم و نصف دیگرش را اتاق بغلی از سمت خودشان شست. همه جا را دستمال کشیدیم تا رد سمپاشی پاک شود. نایلونها کشیده رو قفسه کتابخانه رو کنار برداشتم و دستی بر کتابها کشیدم. تخت را مرتب کردم. گلهایم را هرس کردم و آب تازه بعد از یک ماه پایشان ریختم. حسابی خیس عرق بودم. یک دوش گرفتم
فاطی زنگ زد تلفنو از برق کشیدم داخل خونه هم گفتم اگه زنگ زد بگید من نیستم. به این حرف عادت دارن به صورت مقطعی راجب ینفراینو اعلام میکنم مامانم پرسید قهرکردین؟گفتم نه میخوام درس بخونم باکسی درارتباط نباشم بهتره. چند روز پیش فاطی بهم گفت: چطور میتونم باهمچین ادم نامردی که همچین کاری در حقم کرده درارتباط باشم و باهاش حرف بزنم دیشب ماجرا فاطیو واسه علی میگفتم علی بهم گفت چطور همچین ادمی رفیق صمیمیم بوده؟ واسم عجیب بود چند روز نگذشته فاطی خودش ت
چند سال پیش یه سری بچههای دانشگاه برام تولد گرفتن. یادمه بعد از آز مبانی برق بود، حتی یادم مونده آخر اون جلسه چی رو توضیح میدادن. تموم که شد، دوستم گفت بیا برگردیم دانشکده. من یه کاری داشتم و اینم گیر داده بود که نه بیا عین کارت داره. مونده بودم که عین دوستپسر خودشه و اینم حساس، آخه با من چی کار داره :| خلاصه اینقدر اصرار کرد فهمیدم تولد میخوان بگیرن و برگشتیم! بارون گرفته بود و پیش بچهها وایسادم تا عین و یه دوست دیگهم که رفته بودن دنبا
چند سال پیش یه سری بچههای دانشگاه برام تولد گرفتن. یادمه بعد از آز مبانی برق بود، حتی یادم مونده آخر اون جلسه چی رو توضیح میدادن. تموم که شد، دوستم گفت بیا برگردیم دانشکده. من یه کاری داشتم و اینم گیر داده بود که نه بیا عین کارت داره. مونده بودم که عین دوستپسر خودشه و اینم حساس، آخه با من چی کار داره :| خلاصه اینقدر اصرار کرد فهمیدم تولد میخوان بگیرن و برگشتیم! بارون گرفته بود و پیش بچهها وایسادم تا عین و یه دوست دیگهم که رفته بودن دنبا
شکر خدا امروز انقدر خوب بود ک دلم نمیاد بخوابم و تمومش کنم
دو ساعته از خستگی دارم میمیرم ولی هیجان امروز نمیذاره بخوابم
از کوچیک ترین نکته که اول صبح اتوبوس جلو پام ایستاد بگیر تا اینکه تا پام رسید تو اتاقش با خودکار محبوبم یه امضای خوشگل اخر پایان نامم زد ک بره واسه دفاع
بعدم سرعت باورنکردنی تو جمع کردن امضای تسویه حساب
پروبی که یک سال پیش گم شده بود و افتاد گردن من یهو جلوم ظاهر شد و امضا نکردن.اما خدا دوستم داشت که یه پروب اضافی تو کمد من مو
در این پست ماجرای زندانی شدن روحم در قفس را شرح دادهام. در ادامه مطلب همراه من باشید.
ولی میخواهم قبلش برایتان کمی از گذشتهام بگویم، از آن زمان که مدرسه نمیرفتم تا چند سال بعدترش.
کودک که بودم شاید طفلی پنج یا شش ساله، همیشه در پی اکتشاف خانه بودم. گاهی مشغول کندن چالهای در باغچه برای نقش قبر مرغ و خروسهای مردهای که اسکلت شدهاند و گاهی هم در زیرزمین در حال زیر و رو کردن مجلهها و کاغذهایی قدیمی از دهه پنجاه و شصت.
میل شدیدی برای ک
قسمت اول را بخوان قسمت 36
هر جور حساب می کنم و منطق و فلسفه می چینم، بازم محبتش به هرچی شنیدم می چربه و در اخر بی خیال شنیده هام می شم و با ایمان به عشقش، تصمیم به خواب میگیرم و قبل از این که فراموش کنم برای امیر پیام می نویسم.
«از این به بعد لطفا مراقب رفتارت باش... ما غریبه ایم!»
پیام رو می خونه ولی جوابی نمیگیرم. حداقل رفتارم با پارسا بهش نشون داده که دیگه جایی تو زندگی ام نداره!
با ذوق و اشتیاق بیدار میشم و برای رفتن لباس می پوشم. چون شیفتم دیرت
#بگو_سیب
#پارت_بیستودو
لبخندش عمیق تر شد، اما چشماش جدی و خالی بود.چه طور یه آدم می تونست خندشم مثل اخمش جذبه داشته باشه: من از طرف ایشون عذر می خوام، اشکان کمی تنده اما وقتی با کسی جوش بخوره رفتارش متعادل می شه.
دوباره چهرم جمع شد: فعلا که علاقه ای به جوش خوردن باهاشون ندارم.
محو نگاهم کرد و از چهارچوب در کنده شد: بسیار خب فقط اومدم روز اول کاریتون و تبریک و خسته نباشید بگم.فکر می کنم هم شما دیرتون شده و هم من باید برم پایین و تو دفترم
به فصلی از کتاب می رسم که از « تقسیم کار و ظهور قدرت نابرابر » می گوید :
با اینکه می دانم این الگوها در کشورهای کمونیستی سال ها قبل پیاده شده و راه به جایی نبرده است اما کنجکاوم بدانم این سرابی که انسان های بسیاری را گرفتار کرد کدام بود . بخصوص که در این روزها دو کتاب " امید علیه امید " و " ده پرسش از دیدگاه جامعه شناسی" را همزمان می خوانم .
در کتاب " در پرسش از دیدگه جامعه شناسی " آمده است :
هنگامی که تقسیم کار در جامعه پدیدار می گردد – یعنی افراد به
دو روز قبل خبری منتشر شد که کشته شدن 106 در حوادث هفتۀ گذشته را تکذیب میکرد. آشنایی که ساکن شهری نه چندان بزرگ، در نزدیکی تهران، است نقل میکرد که وقتی به گورستان شهر رفته بودند، بیرون و داخل گورستان مملو از مامور بوده، 37 نفر از کشتهشدگان هفته قبل در سردخانه بودند، برای تحویل جنازه به خانوادهها درخواست 150 میلیون تومان کرده بودند و فقط شبانه حق دفن عزیزانشان را داشتند. حالا این را تعمیم بدهید به شهرهایی که درگیر اعتراض بودند و رقم بالای
قسمت ششم
+یعنی
چی ؟؟
بک :
یعنی اینکه تو از دخترا خوشت میاد یا می بینیشون احساسی پیدا می کنی ؟؟
+ خوب
... اره ، اینو به هر پسر دیگه ای بگی
همینو بهت میگه چون این ذات انسان که یه احساس خاصی نسبت به جنس مخالفش داشته باشه
!! به اطرافت نگاه کن ، از انسان بگیر تا
حیونات همه جف هستن ، پس باید همچین حسی باشه
بک :
ولی سهون میگه که از دخترا خوشش نمیاد .
+ اون ؟؟ اون که با نگاهش به دخترا دلشونو می بره اینو گفته می تونم بگم حرف
چرت زده !! اون پوکرفیست اعظم
هر فردی قابلیت موفق شدن را دارد، پس هیچ کسی موفق و کامیاب به دنیا نمی آید. ویل اسمیت می گوید "سرافرازی و بزرگی، یک ویژگی ذاتی و اختصاصی نیست که فقط افراد خاصی از آن بهرهمند باشند، بلکه چیزی است که درون همهی انسانها وجود دارد."
از راههای مختلفی می توان به موفقیت رسید اما برای پیمودن این مسیر چند نکته و راهنما وجود دارد. در ادامه قوانین موفقیت را از زبان مشاهیر بزرگ دنیا مطرح می کنیم. با یوکن همراه باشید.
تمرکزتان را روی مسیر بگذارید، نه نت
از اونجایی که فکر میکنم ممکنه برای بعضی سوال پیش بیاد، پاسخ این کامنت رو بطور جداگانه پست میکنم که اگر باز هم برای کسی سوال شد بتونم ارجاع بدم!
دوزار آبرو داشتیم همونم رفت دیگه... :) (دارم خودمو آماده میکنم!)
لطفاً بعد از خوندن این پرسش و پاسخ، اگر ناامید شدید، حداقل برای شفای نویسنده دعا بفرمایید! :)
***
پرسش (+) :
...اتفاقا امشب درباره من وبتونو خوندمو سعی کردم سردربیارم:)
ولی خیلیم سردرنیوردم!
الان تصورم اینه شما یه گریمید:)
وواقعیت وسنها رو میتونی
التهاب
چند هفته پیش، غروب، سوار ماشین شدم تا بروم پارک ساحلیِ نزدیک خانهمان، بلال بخرم. نمه بارانی میآمد. ریز ریز و یواش. چند دقیقه مانده بود به اذان و من گوشه ی صندلیِ عقب ماشینی کِز کرده بودم. سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی مثلثیِ دودی و زل زدهبودم به بلورهای کوچکِ باران که زیر نور چراغهای تزیینیِ خیابان رنگ عوض میکردند. راننده آرام میراند و هر چند ثانیه یکبار برای آدمها که در حاشیه ی خیابان، منتظر ایستاده بودند بوق میزد که یا
در ششمین گپوگفت ِ کمی بدون ِ تعارفمون، فاطمه نعمتی از وبلاگ معبر اسبق در بلاگفا و معبر سابق در بیان و گِرد ِ فعلی در بلاگفا به سوالاتمون پاسخ داد. اونطور که در معرفی خودش گفته، هشتم تیرماه سال 74 در شمال ِ ایران به دنیا اومده، یا شایدم به تاکید یکی از دوستانش در شمال ِ شرقی ایران به دنیا اومده، استان گلستان. آخرین بچهی خونواده بعد از دو خواهر و یک برادره. تا 22 سالگی بهطور مداوم استان گلستان زندگی کرده، توی یه خونهی بزرگ با حیاطی پر از
hi hoes!
خب مدرسه تاالان براتون چطور گذشته:))؟ زیاد سرتونو درد نمیارم(شایدم باید بگم چشاتونو چون دارین اینو میخونین)
یادتونه گفتم تو ی کلاس فوق مزخرف افتادم؟خب ممنون از بعضیاتون ک اومدین دلداری بدین و ازین حرفا!
ولی خب...من باخودم فک کردم چرا عادت کنم و سازگار شم باکلاس؟چرا تغییرش ندم؟
خلاصه روز اول من باگریه اومدم خونه...نمد چرا.فشار عصبی و این حرفا
اونقدا هم ناراحت نبودم...فرداش مامان و بابام اومدن مدرسه با معاون صحبت کنن ک منو جا به جا کنه...ک خ
در کارگاه Masterin your PhD در بحث تمرکز روی کار و ساعاتی از روز که میتوانیم کار فکری شدید انجام دهیم، ارجاعمان دادند به لغت کار عمیق و کتابی به همین نام. فراموش کرده بودم تا روزی که اتفاقی به قسمتی از پادکست بیپلاس برخوردم به همین نام. برای من که از ابتدای شروع دورهی جدید تحصیلی به شدت با مشکل عدم تمرکز مواجه شدهام، اپیزود جذابی بود. بلافاصله بعد از شنیدنش رفتم اول در سایت کتابخانهی دانشگاه و بعد در سایت کتابخانهی عمومی شهر اسم کتاب را سرچ
توی کادر خالی پیامک جدید، تایپ کردم : دارم میام بندر ببینمت دوست جان. قرارمون همون جایهمیشگی .صفحه ی گوشی را خاموش کردم و گذاشتمش توی جیب پالتویم. در عقب دویست و شیش سفید رنگی کهمعطل من ایستاده بود را باز کردم و کنار لیلا نشستم . بحث شان گرم بود . لیلا لبخندی به من زد و از تویاینه جلوی ماشین ، چشمکی به اقا رضا زد و گفت :- خبرش توی کل دنیا پخش شده . جنجالی راه افتاده سرش .در را که بستم ، اقا رضا پایش را روی گاز گذاشت و به سمت خیایان اصلی پیچید و گفت :- ب
درباره این سایت